روزهای من

میخوام همیشه بخندم

روزهای من

میخوام همیشه بخندم

ردپای هفتم

تماشایی است نگاه زیبایت

دلبستنی است قلب مهربانت

لمس کردنی است دستان گرمت

دیدنی است خنده های دلنشینت

گوش کردنی است سخنان ارام بخشت

و من سالهاست هر وقت تو را دیدم در دریاچه ی مهربانی هایت غرق شدم

دستم را بگیر ..

نفس های آخرم هست

باورم کن...

که بی تو هیچم..

ای مه

ردپای ششم

یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی!

دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست.

من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی های شبانه ات،‌ کنار شعله ور شدن شمع وجودت ،اما نمی دانم چرا دلم آرام نمی گیرد...

دلم گرفته، دلم سخت در سینه گرفته، با تمام وجود تو را می خوانم ؛ از تو چیزی نمی خواهم جز دریای بی ساحل وجودت را، جز دستهای مهربانت را، جز نگاه آرامت ، قلب پاکت را که اندک زمانی است در سیل باد خودم گم کرده ام.

این شبها حضورت را در کلبه خیال خویش می آورم، وجودت را با تمام هستی باقیمانده در نهانخانه قلبم نهان می کنم ، چشم هایم را باز نمی کنم تا شاید بتوانم تصویرت را بر روی پلک های بسته ام حک کنم ، اما باز هم جای تو خالی است

ردپای پنجم

شکستم چه بی صدا ... هم تو را و هم خودم را ...

می شکنم هر روز ...

می شکنم تا از شکسته های وجودم نور جوانه بزند ...

می شکنم تا بزرگ شوم ...

می شکنم تا عبرت بگیرم ...

و این شکستن چه بی پایان تکرار می شود در من ...

از این پس فاصله ها را می بوسم ...

دستام از این که هست تنهاترم میشه

 این روزها تکرار میکنم مدام :

دلم گرفته از خودم

خودم اسیر غم شدم

شدم غریب قصه خودم

بسته تر از هر بسته ای برای من آغوش عشق است!

این روزا همونطور که بغضمو قورت میدم به چشمام هم دستور میدم

اشکامو قورت بدن!

بذار یه بارم که شده زیر قولم بزنم

پاکش نمی کنم لااقل الان نه

بهش احتیاج دارم ، تو درک میکنی نه؟

ردپای چهارم

می اندیشم به نگاهت

که تمامی جان و روانم را به ترنم و تمنا وا می دارد

می اندیشم به انگشتانت

که بی پرده

ساز عشق مرا در تمامی پرده ها می نوازد

و اکنون

می اندیشم به دستانت

که چه سبک و آشنا

با راه و رمز های عشق

آرام و داغ و تند

چون شراب و گردباد و سیلاب

مرا در بر میگیرد

وغم هایم را می تکاند

و بیخیالی می کارد

 حرف دیگه ای نیست ... فقط بدون


که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه مانند مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث برده‌اند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم

ردپای سوم

کلمات واسطه خوبی برای احساسات ما آدما نیست...

یه انتخاب سهل انگارانه کلمات... می تونه پاکترین نیتها و عواطفمون رو تیز و برنده کنه... و قلب کسی رو که دوستش داریم خراش بده...

پروسه اش خیلی سادست... احساس می کنی... فکر می کنی و چند تا کلمه با هم ترکیب می کنی...اما اون کلمات توی دنیای هرکس به یه چیز دیگه ای ترجمه می شه...

یک جمله محدود... فقط چند سانتی متر از کاغذه... فقط چند میلی گرم جوهر یه خودکاره... و یا چند کاراکتر اس ام اس... چجوری قراره یک دنیای پیچیده و عجیب غریبی مثل من یا تو رو نشون بده؟

اما چاره ای نیست... واسطه بهتری نداریم فعلاً...

کلماتت رو ترکیب می کنی... و با زبونت روح افکار و احساساتت رو توی یه کالبد تنگ چند کلمه ای می چپونی... ولی چیزی که مخاطبت دریافت می کنه فقط اون چند تا کلمه ست...

 و کلمات به ما خیانت می کنن...