-
ردپای هفتم
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:38
ت ماشایی است نگاه زیبایت دلبستنی است قلب مهربانت لمس کردنی است دستان گرمت دیدنی است خنده های دلنشینت گوش کردنی است سخنان ارام بخشت و من سالهاست هر وقت تو را دیدم در دریاچه ی مهربانی هایت غرق شدم دستم را بگیر .. نفس های آخرم هست باورم کن ... که بی تو هیچم .. ای مه
-
ردپای ششم
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:37
یک دنیا حرف برای تو دارم ، یک دنیا پر از حرفهای نگفته، یک دنیا پر از بغض های نشکفته. با منی ، هر جا و اینک آمده ام تا مثل همیشه سنگ صبور روزهای دلتنگی ام باشی ! دلم به وسعت یک آسمان تیره غمگین است . صدایی نیست ، مأوایی نیست ، حتی سایبان روزهای دلتنگی نیز دیگر جوابگوی دلتنگی هایم نیست . من آمده ام! اینجا ، کنار دلواپسی...
-
ردپای پنجم
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:36
شکستم چه بی صدا ... هم تو را و هم خودم را ... می شکنم هر روز ... می شکنم تا از شکسته های وجودم نور جوانه بزند ... می شکنم تا بزرگ شوم ... می شکنم تا عبرت بگیرم ... و این شکستن چه بی پایان تکرار می شود در من ... از این پس فاصله ها را می بوسم ... دستام از این که هست تنهاترم میشه این روزها تکرار میکنم مدام : دلم گرفته از...
-
ردپای چهارم
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:35
می اندیشم به نگاهت که تمامی جان و روانم را به ترنم و تمنا وا می دارد می اندیشم به انگشتانت که بی پرده ساز عشق مرا در تمامی پرده ها می نوازد و اکنون می اندیشم به دستانت که چه سبک و آشنا با راه و رمز های عشق آرام و داغ و تند چون شراب و گردباد و سیلاب مرا در بر میگیرد وغم هایم را می تکاند و بیخیالی می کارد حرف دیگه ای...
-
ردپای سوم
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:33
کلمات واسطه خوبی برای احساسات ما آدما نیست... یه انتخاب سهل انگارانه کلمات... می تونه پاکترین نیتها و عواطفمون رو تیز و برنده کنه... و قلب کسی رو که دوستش داریم خراش بده... پروسه اش خیلی سادست... احساس می کنی... فکر می کنی و چند تا کلمه با هم ترکیب می کنی...اما اون کلمات توی دنیای هرکس به یه چیز دیگه ای ترجمه می شه......
-
ردپای دوم
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:32
می خواهم بنویسم اما چه چیز را ، نمی دانم ! شاید از تنهایی هایم ... از غربت از بی قراری و بی وفایی ها .... نوشتن آسودگی روح من است می خواهم آنچه را که در درونم است صادقانه بیان کنم ! نمی دانم چرا واژه ها فراموشم می شود شاید دلم می داند که هر کس نمی تواند رازدارش باشد ! می دانم این کلبه کوچک همچون سنگ صبور سنگینی...
-
اولین ردپا
یکشنبه 20 آذرماه سال 1390 16:26
امروز شروع کردم نوشتن رو.میخوام همه لحظه هامو بنویسم شاید حس من با شما یکی باشه درهر صورت شروع کردم... منتظر حضور شماها هستم.