می اندیشم به نگاهت
که تمامی جان و روانم را به ترنم و تمنا وا می دارد
می اندیشم به انگشتانت
که بی پرده
ساز عشق مرا در تمامی پرده ها می نوازد
و اکنون
می اندیشم به دستانت
که چه سبک و آشنا
با راه و رمز های عشق
آرام و داغ و تند
چون شراب و گردباد و سیلاب
مرا در بر میگیرد
وغم هایم را می تکاند
و بیخیالی می کارد
حرف دیگه ای نیست ... فقط بدون
که نیلوفرانه دوستت می دارم
نه مانند مردمانی که دوست داشتن را
به عادتی که ارث بردهاند
با طعم غریزه نشخوار می کنند
من درست مثل خودم
هنوز و همیشه دوستت می دارم